مسافر
عمر یار که قد گل شد تا کجا می توان گلدان شیشه ای محافظ اش
را باخود کشید و پاس داشت؟آخر یک روزی دیر یا زود جامه حقیقت
می پوشید ترک افتادن به جان حباب هستی اش اما و مگر نه اینکه
ما اصلا از آن بالاها آمده بودیم و اکنون که دام گه بلا زمین چنین
زهر چشم خویش گرفته دیگر چاره و علاجی نیست جز پس راندش
ولو به قیمت پرپر کردن خود عین و در سیاق یکی نازنین رفته
و شاید هم از این طریق باشد که پی گرفت کور سوی فانوس دریای
خیال را می برد هرکجا جز اینجای بی گل رز محبوبت .
آن قدر دور که شاید باید و کاشکی حس کنی دوباره نزدیکی اش
را و مگر جز این می خواهی ای عاشقی هنوز روی لپ هایت قرمز
شرم و ایضا جای بوسه لبان خونی اش باری که به تاکید یادگارداری
تو در او می زیستی و حالا بحث مجردی در کار نیست چه هر چه هست
دل در گرو یافتن خانه یار و طواف مجددش دارد.
پس پا شو که باید بروی موازی خط سفید افق لختی قبل از شفق اندر
خنکایی که شاید بکاهد کمی داغی این تن در فراغ اش سوزنده را که
بیشتر ماندن جایی ندارد و خانه پرش به انحنای قوزی خواهد افزود
که اکنون چندوقتی شده از غصه و رنجوری فراق روی سرشانه هایت
افتاده واگر زودتر به خود نجنبی این قافله عمر عجب می گذرد...
الهی پاکم کن و بعد خاکم کن