تابستان سال98ش حوالی ساعت یک بعد از ظهر روزی داغ
در میدان هفتاد و دو تن قم المقدسه با راننده اتوبوس سر کرایه
چانه می زدم پنجره های ماشین باز بود و پسرنوجوانی مشغول
خوردن یخ مک درست قائم و بالای سر بنده تا اینکه آمدم داخل
و آن ته ها جا گیرشدم ( کنارخوابگاه شاگرد شوفر)
دیدم اما سید معمم و میان سالی از ابتدای ردیف با ایما واشاره به من
می فهماند که عمامه ات را نگاه کن!؟
راستش دیگر چیزی از سفیدی بدان نمانده بود و به مدد یخمک آب
شده پرتقالی اش می زد.
اول خواستم بروم سراغ پدر بچه داد و بیداد کنم که این چیه تربیت
کردی اما ناگهان دیدم ابوی او یک پایش اش فلج هست و به زور
ساک مسافرتی شان را جابجا می کند.
با خودم گفتم:ای بابا پارچه این دستمال سر توهم که وال نیست
یک ملافه کهنه و نخ نما است.جوش چی رامی زنی؟ هر چه شسته
و کهنه ترشود کمتراز هم وا رفته بهتر هم هست پس و دست
آخر به جای خود برگشته لباس های طلبگی را کلا کندم و شدم
یک پا شخصی.تا اینکه رسیدیم به ترمینال جنوب تهران و از
پله های آن به سطح خیابان مشرفی که معمولا ابتدای اش جای
بساط دستفروش ها و آخرش ایستگاه تاکسی خطی آزادی
تهران پارس باشد.چشمتان روز بد نبیند چند لات قمه کش کل
گذر را بند آورده بودند و در انتقام برخورد تند مامورنیروی
انتظامی به چند ساعت قبل با خودشان همان شیخ همسفرما
را خط انداخته نقش زمین کردند و بقیه مردم عادی از جمله
مرا ترسانده فراری دادند.دراین میانه پدرمعلول کودک
مذکور عقب افتاد و از ترس اینکه بچه زیرماشین نرود دست
او را گرفتم.طفلی خیلی ترسید یک جورعجیبی نگاهم می کرد
که قابل توصیف نیست.بی اختیار اما یاد جملات حضرت استاد
آیت الله علوی بروجردی(دامت برکاته) درباره ایتام آل محمد(ص)
افتادم.آره این جور اطفال ذات پاکی دارند و شایسته گذشت
خطاها محبت اند و بس.
پس دستش را بوسیده بستنی برایش گرفتم تا بابایش لنگان
لنگان به ما برسد.
https://www.namasha.com/v/3jOzouvb